ضعیف شدن. از تن خرد شدن: پس نه مقری تو که ملک خدای هیچ نگیرد نه فزونی نه کاست. ناصرخسرو. شکر است آب نعمت و نعمت نهال اوست بی آب خوش نهال نگیرد مگرکه کاست. ناصرخسرو
ضعیف شدن. از تن خرد شدن: پس نه مقری تو که ملک خدای هیچ نگیرد نه فزونی نه کاست. ناصرخسرو. شکر است آب نعمت و نعمت نهال اوست بی آب خوش نهال نگیرد مگرکه کاست. ناصرخسرو
رشوه گرفتن. پاره ستدن. رشوت ستدن. (یادداشت مؤلف) : به رشوت عامل از خود گر کند اصحاب سلطان را مکافات عمل از هیچکس رشوت نمی گیرد. صائب تبریزی (از آنندراج). - به رشوت گرفتن، به رسم رشوت اخذ کردن. به عنوان رشوه اخذ نمودن. (از یادداشت مؤلف) : هرچه در ایام فتنه به رشوت گرفته بودند از ایشان بستد. (ترجمه تاریخ یمینی ص 437). و رجوع به رشوت خوردن و رشوه گرفتن شود
رشوه گرفتن. پاره ستدن. رشوت ستدن. (یادداشت مؤلف) : به رشوت عامل از خود گر کند اصحاب سلطان را مکافات عمل از هیچکس رشوت نمی گیرد. صائب تبریزی (از آنندراج). - به رشوت گرفتن، به رسم رشوت اخذ کردن. به عنوان رشوه اخذ نمودن. (از یادداشت مؤلف) : هرچه در ایام فتنه به رشوت گرفته بودند از ایشان بستد. (ترجمه تاریخ یمینی ص 437). و رجوع به رشوت خوردن و رشوه گرفتن شود
برگزیدن و به دوستی خود درآوردن. دوستی و محبت کسی را به خویش جلب کردن: فلانی باآب حمام دوست می گیرد. (یادداشت مؤلف) : گیرند مردم دوستان نامهربان و مهربان هر روز خاطر با یکی ما خود یکی داریم و بس. سعدی. دلی دو دوست نگیرد دو مهر دل نپذیرد اگر موافق اویی به ترک خویش بگویی. سعدی. دل خویش را بگفتم چو تو دوست می گرفتم نه عجب که خوبرویان بکنند بی وفایی. سعدی. - امثال: دوست گیری دگر ز دست مده عهد را عادت شکست مده. اوحدی (از امثال و حکم). ، دوست داشتن. دوستی کردن. محبت یافتن به. به دوستی اتخاذ کردن. (از یادداشت مؤلف). عشق ورزیدن: گرم دشمن شوی یا دوست گیری نخواهم دست از دامن گسستن. سعدی. به این خوبی که آفتاب است نشنیده ام که کسی او را دوست گرفته باشد و عشق آورده. (گلستان سعدی) : اطباء، دوست گرفتن کسی را. (منتهی الارب). - دوست گرفتن چیزی را، علاقه و محبت بدان یافتن. بدان تعلق خاطر پیدا کردن. (از یادداشت مؤلف). ، دوست شمردن. دوست پنداشتن. دوست انگاشتن. (یادداشت مؤلف). - به دوست گرفتن، دوست شمردن. به حساب دوست و یار در آوردن. در عداد دوستان انگاشتن: کسی را که دانی که خصم تو اوست نه از عقل باشد گرفتن به دوست. سعدی (بوستان)
برگزیدن و به دوستی خود درآوردن. دوستی و محبت کسی را به خویش جلب کردن: فلانی باآب حمام دوست می گیرد. (یادداشت مؤلف) : گیرند مردم دوستان نامهربان و مهربان هر روز خاطر با یکی ما خود یکی داریم و بس. سعدی. دلی دو دوست نگیرد دو مهر دل نپذیرد اگر موافق اویی به ترک خویش بگویی. سعدی. دل خویش را بگفتم چو تو دوست می گرفتم نه عجب که خوبرویان بکنند بی وفایی. سعدی. - امثال: دوست گیری دگر ز دست مده عهد را عادت شکست مده. اوحدی (از امثال و حکم). ، دوست داشتن. دوستی کردن. محبت یافتن به. به دوستی اتخاذ کردن. (از یادداشت مؤلف). عشق ورزیدن: گرم دشمن شوی یا دوست گیری نخواهم دست از دامن گسستن. سعدی. به این خوبی که آفتاب است نشنیده ام که کسی او را دوست گرفته باشد و عشق آورده. (گلستان سعدی) : اطباء، دوست گرفتن کسی را. (منتهی الارب). - دوست گرفتن چیزی را، علاقه و محبت بدان یافتن. بدان تعلق خاطر پیدا کردن. (از یادداشت مؤلف). ، دوست شمردن. دوست پنداشتن. دوست انگاشتن. (یادداشت مؤلف). - به دوست گرفتن، دوست شمردن. به حساب دوست و یار در آوردن. در عداد دوستان انگاشتن: کسی را که دانی که خصم تو اوست نه از عقل باشد گرفتن به دوست. سعدی (بوستان)
بیزار شدن کراهت یافتن: ... از بهر آنکه ذوق شعر خلل میکند و طبع از آن نفرت میگیرد. نفرت نمودن، نشان دادن کراهت بیزاری نمودن: طبع شعراء عرب از قبول آن نفرت کلی ننمود
بیزار شدن کراهت یافتن: ... از بهر آنکه ذوق شعر خلل میکند و طبع از آن نفرت میگیرد. نفرت نمودن، نشان دادن کراهت بیزاری نمودن: طبع شعراء عرب از قبول آن نفرت کلی ننمود